یادم یه سال بابا رفت مکه و من دبیرستانی بودم داداشا دانشگاه تقریبا تموم کرده بودن طبق معمول من و داداش وسطی، همیشه در حال کشتی و کتک کاری بودیم یه روز یه توافق نامه نوشتیم ک دیگ تمومش کنیم به خاطر مامان و امضا کردیم.
چند سال بعد وقتی دوتایی ازدواج کرده بودیم وقتی افتادیم وسط یه دعوای کثیف حسادت و حرمتایی ک شکسته شد یهو این نامه وسط یه کتاب افتاد وقتی بازش کردیم دوتایی بد حال شدیم و چقدر اونروز دلمون گرفت.
حالا چند سالی میگذره از کدورتا و یه جورایی خوبیم مثل دوتا همسایه ک سال ب سال ب هم میرسن ولی دیگ راهشون جدا نمیکنن و یه سلام و احوال پرسی باهم میکنن.
اینا رو وقتی یادم میاد ک قصه هام برای سوگند تکراری میشه و هر روز یه داستان جدید میخواد.
دیگه دیره...برچسب : نویسنده : mohadesehjan بازدید : 92